ره گُم کرده آهِ من

ساخت وبلاگ
پدرم پول‌هایش را در مریخ کاشت و آدم‌ها آن‌جا، آب را که جستند، سیل آمد. من را ایستاده بسته بودند به درِ ورودیِ اتاقکِ زیردریایی او در اعماق اقیانوسی در زمین. یک وجبیِ دماغم دوربینِ مداربسته کار گذاشته بودند. حرکت نمی‌توانستم بکنم. یک مجسمه‌ی گریان بودم من، سخت بودم. زر زیاد می‌زدم اما حرف و تحلیل و تداعی ازم بر نمی‌آمد. حتی نمی‌توانستم این سوال را از خودم بپرسم که «روانکاوم بهم گند زد و رفت. نه؟» جرأت نمی‌کردم. جرأت که کردم، غرق شدم. ته نداشت انگاری. بیرون از آن دری که به آن وا بسته بودم، فرض کردم همه آدم‌ها به یک‌رنگی پدرِ نامهربانم باشند. اما نبودند. یک احمق به تمام معنا بودم که اعتماد کرد، عشق ورزید و ناگهان، روی صندلی انتظار اتاقی، وحشت‌آورترین عقوبت آن را به دستش دادند. نتوانستم آن عقوبت را با خودم پیش پدرم ببرم. داشتم می‌مردم اما نشد، نمی‌مردم. من ماندم و سوال، وحشت، عذاب، درد، ناامنی. حتی فرصت نکردم آن عشق را به نفرت تبدیل کنم. آرزوی مرگ کردن برای دیگری را آموختم. آرزو کردم در وحشتی که به من رسید، در درد و نم نم بمیرد. اما چرا؟ چرا بمیرد؟ سخت‌تر از زنده‌گی نمی‌تواند باشد. یعنی زنده‌گی برای هیولاهایی که به آغوش راه دادم ساده است؟ داخل خانه بودم آن زمان من. پدرم سمباده روی پوستم می‌کشید و مردی دیگر توی حلقم قیر و سنگ می‌ریخت. درست وقتی که عشق شفایم می‌داد. تلاش کردم مردِ دیگر را قانع کنم به بیرون آوردن اجزای سینه و بوسیدنم. اجزای سینه‌ام را در آورد و با خود می‌برَد. راهزنانه. حالا، احساس می‌کنم که کم‌تر احساس می‌کنم. نه می‌توانم به داخل زیردریایی پدرم قدمی بگذارم و نه دیگر دل دارم که پا بیرون بگذارم. نمی‌دانم بعد از این می‌توانم با کسی د ره گُم کرده آهِ من...ادامه مطلب
ما را در سایت ره گُم کرده آهِ من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9fadede بازدید : 3 تاريخ : چهارشنبه 26 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:51

باقیِ دنیا از پنجره‌ی بیمارستان صورتی است و کمی خاکستری. آدم‌ها به جای نفس، توی بیمارستان شیهه می‌کشند و خنده‌ها از اثرات جانبی داروهاست.خیلی زود می‌فهمی تو و جانِ عزیزت چه مقهور و البته بی‌عزت هستید. نم نمک روزها و هفته‌ها و ماه‌ها که می‌گذرند، روی تخت میخ بودنت و همیشه درازکش بودنت برای همه عادی می‌شود جز خودت. راه نرفتنت و سفتی پاهات برای همه عادی می‌شود جز خودت. یادت می‌رود برای چه می‌جنگی. مثل ویندوزی می‌شوی که وسط مسط‌های آپدیت یک‌کجا درایور درستِ قطعه‌ای را از دست داده باشد و هیچ troubleshooter‌ی نتواند آن را پیدا کند که بگذارد سر جاش. اخلاق‌های قهوه‌ایت از همیشه پررنگ‌تر در چهره‌ی زرد و ترسیده‌ات حرافی می‌کنند، آدم‌هایی که دوستت داشته‌اند از یک‌جا به بعد خشمگین می‌شوند و شروع می‌کنند مجازات کردنت در چیزهای کوچک. در «حساس شده‌ای» وقتی احساس می‌کنی بی‌حال شده‌ای و ممکن است سکته کرده باشی.  بیمارستان از دور، عجیب و غریب‌ترین ساختمانِ دنیاست. پر است از درد و آه و حسرت و خشم و «چرا؟»، «چرا من؟». در بخش نورولوژی، به هر اتاق که بروی، اولین چیزی که می‌بینی مکافات، درمانده‌گی، غم و خشم است که از چشم‌های آدم‌ها می‌بارد. عشق در این‌جا گم می‌شود، می‌شود پوسته‌ای خشک از حسرت. انگار در نزدیکیِ مرگ، نفرت ورزیدن هم سخت و هزینه‌بر می‌شود. می‌ماند عذاب وجدان و ترس آدم‌ها اگر برای تو ویلچر می‌آورند تا به دستشویی ببرندت و بوی شاش و فساد تنت را تحمل می‌کنند. فکر می‌کنی پرستارها از آزار لذت می‌برند، اما شاید این‌طور نباشد. هم‌دلی با تو وقتی حرص آدم‌ها را موقع راه رفتن و سلامت هم در می‌آورده‌ای، این‌جا از همیشه سخت‌تر می‌شود. دیگر از عزیمت عشق و خداحافظی ابدی نمی‌تر ره گُم کرده آهِ من...ادامه مطلب
ما را در سایت ره گُم کرده آهِ من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9fadede بازدید : 6 تاريخ : يکشنبه 9 ارديبهشت 1403 ساعت: 14:43

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
ره گُم کرده آهِ من...
ما را در سایت ره گُم کرده آهِ من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9fadede بازدید : 5 تاريخ : يکشنبه 9 ارديبهشت 1403 ساعت: 14:43

ذهنم بر صفحات اول کتاب، بخیه‌های شکم مادرم را نقش می‌کند، بعد هم کلمات خیس می‌شوند و های های گریه می‌کنند. منتها های‌هایِ هر کلمه آوای تلفظ خودش است. در هیاهو و صداهای بلند کلمات توی سرم، کوچک می‌شوم، اندازه‌ی حروف، می‌ریزم زیر پات. پاهای سفت و قوی و خوش‌تراشی که به زمین می‌کوبی. وسط صفحه خیس می‌شود و خیس می‌شود، کلمه‌ها فرو می‌روند و گودالی می‌شود کوچک که توش جا می‌شوی، هرچند که به نظر بزرگ می‌آمده‌ای. پاهای بزرگ و تنومندت سر می‌خورند از لبه‌ی گور و فرو می‌افتی به قبر. فکر می‌کنم اگر برات با اشک و لگدهات قبر حفر کنم و بالای آن عزاداری کنم، دردت یقه‌ام را وا می‌گذارد. دلم می‌گیرد، دلم تنگ می‌شود. برای همه آن‌ها که خاک کردم، دلم می‌خواهد بمیرم. دلم از تو انصراف می‌خواهد. نه قانون و قاعده‌ای را می‌شناسم دیگر و علمی هست یا معنای مکشوفی. یک بار مادربزرگمی که تنش شرحه شرحه شد و رزمگاه سرطان، بار دیگر پدربزرگم. یک بار پدرمی و یک بار مادرمی. از دستت می‌دهم همان‌طوری که از عزیزانم بریدم. نامه‌ی دل‌جوییت در احساس شوربختیم اثر ندارد. می‌گذارمش روی سینه‌ت و کلمه می‌خوابانم روی صورت و سینه‌ی تخت و نامهربانت. تلاش می‌کنم باور کنم مرده‌ای، در حالی که نیم سالیست باور کرده بودم قلب داری پشت آن میله‌های استخوان. بعد از این «به فرودگاه نیا» ست و «خداحافظ ای عشقِ نامهربان.» می‌سپارمت به شیرینی و خوشیِ به جا مانده از همه چیزها و کسانی که پرستیدم و باختم. می‌سپارمت به همه خانه‌ها که در آغوشت، زیر سقفشان رقصیدم و خندیدم. گریستم و شماتت شدم، کلمه گفتم و فهمیده نشدم. یاد اولین نگاهم به صورت مه‌تابی‌ات زیر نور لامپ خورشیدی زرد، در تاریک‌ترین شب‌هایی می‌افت ره گُم کرده آهِ من...ادامه مطلب
ما را در سایت ره گُم کرده آهِ من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9fadede بازدید : 24 تاريخ : يکشنبه 26 فروردين 1403 ساعت: 0:21

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
ره گُم کرده آهِ من...
ما را در سایت ره گُم کرده آهِ من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9fadede بازدید : 16 تاريخ : يکشنبه 29 بهمن 1402 ساعت: 4:32

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
ره گُم کرده آهِ من...
ما را در سایت ره گُم کرده آهِ من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9fadede بازدید : 15 تاريخ : يکشنبه 29 بهمن 1402 ساعت: 4:32

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
ره گُم کرده آهِ من...
ما را در سایت ره گُم کرده آهِ من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9fadede بازدید : 46 تاريخ : شنبه 2 دی 1402 ساعت: 23:37

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
ره گُم کرده آهِ من...
ما را در سایت ره گُم کرده آهِ من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9fadede بازدید : 31 تاريخ : دوشنبه 29 آبان 1402 ساعت: 16:50

یک عصر سرد پاییزی، مرگ را از میانِ انگشتانت دزدیدم. قبل از بر آمدنِ مهتاب و کم آمدنِ صبر پدرم، پشت ابرهای تیره‌ای که لاپوشانی بلد نیستند انگار، روی نوک پا دویدم و اشتیاقم را بالای سر به دست بردم تا تو و جیب‌بُرهای مناطق شمالی تهران بیدار نشوید و هوارِ «کی توی خیابونه این وقتِ شب؟» از پدرم به آسمان نرسد. و اخلاق، زنده بماند. چون تو با راست قامتی و حکم‌رانی سوال نکردنی، با مناعت به خرج دادن در بازیِ کینک‌های خشونت محورت، مرا و اشتیاقم را شکنجه می‌کردی و دستِ آخر اخلاق را حلق‌آویزِ مراقبتِ پوشالی و تواضعت می‌کردی. من به مراقبتِ تو احتیاجی نداشتم، اما تو برای نکشتنم، به احتیاجِ من احتیاج داشتی. پس وانمود کردم که به تو احتیاج دارم، تا مردانه‌گی ات و من، در امان بمانیم. در دنیای من مرگ بود اما خون‌ریزی و کشتن نبود. در دنیای تو بمب و تقدیر و حیا و حق، با دزدی و قانون دستشان توی یک کاسه بود، اما برای من حق و حقیقتی جز درد و مرگ وجود نداشت. داد زدی سرم که «حق پیروز می‌شه، ما پیروز می‌شیم.» وقتی هزارها نفر از شما مرده بودند. چشم‌هام را بستم، رو گرداندم ازت و گفتم «جنگ برای شما مردها، بازی و سرگرمیه.» و جنگ برای شما مردها بازی با آلت و قدرتتان است. شما آلت به دستان با عقل‌های مضاف از تولد و زور بازوی هورمونی، هورمون‌های وحشیانه فعال. من اما نقطه‌ای بودم باد شده از خشم و سنگین شده از اشتیاق. قبل از این‌که خودم را به کلمات زمخت و بی‌نرمش تو عادت بدهم و بگریزم از آن اسلحه‌ی تا حلقوم لود شده که با وسواس و ناامنیش مدام مرا مجبور به شرم و گناه می‌کرد، از خاطر برده بودم لکان گفته بود «تنها چیزی که انسان می‌تواند از بابتِ آن ره گُم کرده آهِ من...ادامه مطلب
ما را در سایت ره گُم کرده آهِ من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9fadede بازدید : 33 تاريخ : دوشنبه 29 آبان 1402 ساعت: 16:50

حاصل تنها مراوداتم که این روزها با آنتی بیوتیک‌هاست، حالت تهوع مدام است. وقتِ نفس کشیدن ندارم. سفت و سنگی و کم‌حس شده‌ام، مثل مرکز سینه‌ی آدمکی که بار آخر در آغوش گرفتم. شب‌ها چراغ‌های نارنجی را روشن می‌کنم و حالا که دیگر هیچ‌کس توی این خانه نیست، وسط هال می‌رقصم. توهم و هذیان، دو دوستِ قدیمیم، تماشام می‌کنند و گاهی ریز می‌خندند. از سیگار و هر افیونی مدت‌هاست دورم. اعتیاد برای اشتیاقی که از مادرم برایم به ارث مانده، بی‌معنی است. زن ۲۵ ساله‌ی عاشقی می‌شوم این سال که پوستش ترک ترکِ وحشت و درد از عشق و مرد است. خرده لحظاتی قلبم میان بازوانی مهربان تپید و کمی آرام گرفتم اما فراریِ تکراریِ این خانه هم اگر نباشم تا ابد، آن کوچ‌گرِ کولیِ یک‌جا نماندنی ام که پوستم خاطره‌ای موهومی از لمس ریتمیک نفس موقع ادای کلمات از دهان مردی دارد که وجود ندارد. مردی که گوش می‌کند و حرف می‌زند. حرف‌های خوب می‌زند. مردی که دیدن و فهمیدن بلد است. مردی که قدش از من بلندتر است و وحشی‌گری نفرتم از مردها را رام می‌کند. روانکاوم قالم گذاشته و به سمینارها و جلسات نقد کتابش می‌رود. شاید مثل پدرم، ابدی کنسلم کرده باشد. ۲۵ سالم می‌شود و چهره‌ام توی عکس‌هام فریاد می‌زند از خودم بدم می‌آید. ولی من این سال، از همه آدم‌ها بدم می‌آید. مادرم برام پیام گذاشته «حالا وقتی می‌فهمی که دیگه دیر شده از خوشگلی‌ات لذت ببری» مشغول به ترقی در خارجه، که با همان آن سن و سال، مشکوک بودنش به چهره‌اش، از عکس‌هاش می‌بارد. یادم هست کودکی را، خیره ماندن به قوز محو و ظریفِ روی بینیش. به چشمم زیباترین آدمی بود که فرصت کردم روزانه ساعت‌ها آن‌قدر دقیق تماشا کنم. رقص مادرم شاید با شکوه‌ترین اجرایی باشد از زنانه‌گی که دیده ام. از دل‌تنگی گری ره گُم کرده آهِ من...ادامه مطلب
ما را در سایت ره گُم کرده آهِ من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9fadede بازدید : 33 تاريخ : دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت: 16:05